محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره
وب خاطرات داداشیوب خاطرات داداشی، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

خاطرات داداشی :)

محمد حسین عزیزم این صفحه رو میزنم تا وقتی بزرگ شدی شاهد رشد خودت و احساسات من بشی یه هدیه کوچولو از طرف خواهری:)

روز های اخر

محمدحسین جانم مامان این روزا وارد هفته36 بارداری میشه و دکتر بهش گفته باید استراحت تقریبا مطلق باشه  منم مدرسه هام 4روزه شروع شده و انقدر درگیر درسام شدم توی همین مدت کم که اصلا نمیتونم کمکش کنم😐 راستی دیشب سرما خوردم شدید و تب و لرز کردم و مامان تمام مدت مراقبم بود و من به این فکر میکردم که اگه تو بودی حتما انقدر دورم میچرخیدی که مریض میشدی  و در اخر این مدت مامان خیلییی نگرانه هم برای حال تو و خودش هم برای کارایی که انجام ندادیم امیدوارم همه چی عالی پیش بره و سلامت به دنیا بیایی💖 نمیدونم چی شد که توی 2دقیقه اونم ساعت 12:44 شب هرچی به ذهنم اومد برات نوشتم شاید به قول بابا دلمون برای این روزا تنگ میشه و خواستم ا...
5 مهر 1398

اولین خرید رسمی

28شهریور 1398 اولین خرید رسمی جنابعالی رو انجام دادیم 😎 لازم به ذکره بگم توی هر مغازه ایی میرفتیم انقدر عکس و فیلم میگرفتم که این اواخر دیگه براشون عادی شده بود 😀 اینم چندتا از خریدامون : لوازم بهداشتی: اولین لباست که با خاله دنیا و خواهر بزرگه کلییی ذوق کردیم 😍 متاسفانه انقدر مامان خانومت سخت سلیقس که لباس فقط همینو گرفتیم اینم دائم میگفت خوبه؟😐 پاورقی: این لباس یه کلاهم داشت که توی عکس منظور نیوفتاده! و کلی عکس و فیلم دیگه که ایشالله خودت میایی و میبینی😊 امیدوارم که خدا این روزا رو برای همه خاطره کنه نه ارزو😇 و در اخر خدایا خودت همه بچه هارو سالم نگه دار💖 &nb...
30 شهريور 1398

اولین محرم....

دیشب اولین محرم عمرت بود و بلاخره مامان رضایت داده بود که حالم خوبه بریم روزه 👧 بابا گفت یه بسته نقل داریم اونم ببرین 👦 خلاصه من و مامانو بابا و نقل و جنابعالی رفتیم مسجد عرفه و دعا کردیم که سلامت به دنیا بیایی و سال دیگه علی اصغرت کنیم😍💚  ششم محرم سال1398 پ.ن:عکس فیک میباشد! ...
14 شهريور 1398

?who am i

خوب طبق معمول انقدر اتفاقات مختلف افتاده که نمیدونم از کجا شروع کنم😐  پس مهمترینشو میگم😊 4روز نبودم و دعوت شده بودم برای مسابقات فرهنگی (داستان نویسی) وقتی برگشتم مامان میگفت خیلی تکون نمیخوردی منم انقدر خسته بودم و حرف برای گفتن داشتم که خیلی بهت توجه نکردم و مشغول کارام شدم حدودا 2 ساعت بعد اومدم نشستم برای مامان داستانمو بخونم که هنوز 4تا خط نخونده بودم شروع کردی تکون خوردن مامان خندیدو گفت ببین نبودی چندروز توی خونه حالا اومدی صداتو داره تشخیص میده تکون میخوره😐 خلاصه برات بگم که چنددقیقه حرف نزدم و امتحان کردیم ... انگار واقعا صدای منو تشخیص میدادی و داشتی اعتراض میکردی که اهاییی چرا به من توجه نمیکنی ؟ شایدم دلت...
1 شهريور 1398

اولین صحبت پدر پسری :)

سلام داداشی بعد یه مدت نسبتا طولانی دارم برات مینویسم😊  چون همین چند دقیقه پیش یه خاطره جالب یادم اومد : وقتی بازوق به بابا گفتم دیگه صداهارو تشخیص میدی و میشنوی بابا با تعجب گفت واقعا؟😲 بعدم دستشو روی شکم مامان گذاشت و بدون تلف کردن لحظه ایی و فکر کردن بلندو محکم گفت پسر پسرررر باش😔همون لحظه منو مامان زدیم زیر خنده اخه جنسیتت هنوز معلوم نشده بود .😅👶 میدونی....  حرف بابا به نظرم شاید3کلمه بود👌 اما... اندازه 3تا کتاب معنی و مفهوم داشتو اگر بخوام خلاصش کنم میشه : مرد باش و مرد بودن یعنی  محکم بودن نترس بودن محافظ خانواده بودن و قابل تکیه بودن😉 ...
31 تير 1398

امید همه؟

محمد حسین عزیزم وسط تمام اتفاقات بد و وحشتناک 😱 تو به جمع خانواده ما اضافه شدی 😲و هممون رو وسط بهت خوشحال کردی 😊 اصلا انگار یه عالمه رنگای شاد و مختلف   رو به درو دیوار خونه پاچیدی و لبخندو به هممون هدیه🎁 دادی😁✨🌈 همینم باعث شد که به تقلید از محله گل و بلبل👶 توی خونه صدات کنم امید همه😉 امید همه من , بی صبرانه تر از همیشه مشتاق دیدنتو بقل کردنتم💗 مرسی بخاطر وجودت🌍 🍼1398/4/8🍼
8 تير 1398

حس های خواهرانه...

محمد حسین قشنگم تا الان کلی برات نامه نوشتم از اولین چیزهایی که تجربه کردی مثل اولین تئاتر عمرت #خاله_اودیسه یا اولین باری که رفتی خونه مامانی یا اولین باری که تکون خوردی و... 😋  امیدوارم عمر طولانی داشته باشی , به سلامت به دنیا بیایی , همیشه سالم باشی و خدا حفظت کنه از ادم های بد و در اخر ارزو میکنم خدا به هرکسی که یه نی نی خوشگل دلش میخواد  زود زود بده🙏  ودر اخر بیایید اگر این متن رو خوندیم دعا کنیم برای تمام ادمهایی که دلشون نی نی میخواد وسلامتی نی نی های خودمون💓 ...
7 تير 1398
1